داستانک زمان و انسان
27 اردیبهشت 1397 توسط نسرين نقدي
سال می دوید و من می دویدم، آنقدر که سال ایستاد و من از پا افتادم. که ناگاه زمان از راه رسید و نفسی تازه کرد و زبان به سخن گشود : کجا می دوی بشر؟!بلند شو بایست و جواهر جمع کن! فوری از جا جستم و با تعجب اطرافم را خوب نگاه کردم اما جواهری آن اطراف ندیدم، برگشتم و تمام خستگی ام را به سایه ی پشت سرم دادم و با صدای بلند داد زدم: آی زمان ! پس جواهرت کو؟! زمان در حالی که می رفت سر برگرداند و دو دستش را اطراف دهانش قرار داد و با صدای بلند گفت: سال تمام می شود و عمر می رود و من در حال گذشتنم ! رمضان را دریاب که جواهر برکت است…