علی اصغر

  • خانه 
  • عقل ذاتی! 
  • تماس  
  • ورود 

داستانک زمان و انسان

27 اردیبهشت 1397 توسط نسرين نقدي

سال می دوید و من می دویدم، آنقدر که سال ایستاد و من از پا افتادم. که ناگاه زمان از راه رسید و نفسی تازه کرد و زبان به سخن گشود : کجا می دوی بشر؟!بلند شو بایست و جواهر جمع کن!                           فوری از جا جستم و با تعجب اطرافم را خوب نگاه کردم اما جواهری آن اطراف ندیدم، برگشتم و تمام خستگی ام را به سایه ی پشت سرم دادم و با صدای بلند داد زدم: آی زمان ! پس جواهرت کو؟!                زمان در حالی که می رفت سر برگرداند و دو دستش را اطراف دهانش قرار داد و با صدای بلند گفت: سال تمام می شود و عمر می رود و من در حال گذشتنم ! رمضان را دریاب که جواهر برکت است…           

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: اله صوفی [بازدید کننده]
اله صوفی
5 stars

جالب بود .

1397/02/27 @ 12:50


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

علی اصغر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس